### گفتار اندر پادشاهی نوذر وقتی نوذر از سوگ پدرش دست کشید به سرعت کلاه شاهی را بر سر گذاشت و بر تخت منوچهر نشست. چندی نگذشت که او تبدیل به یک شاه بیدادگر (ستم‌کار) شد. ![[Pasted image 20251223200823.png]] **درنَوشتن**: تا کردن (اینجا کنایه از کنار گذاشتن) وقتی که نوذر راه پدرش را پیش نگرفت، علاوه بر مردم درباریان و ارتشش از وی روی‌گردان شدند. پس بعضی از سپاهیان علیه او می‌خواستند شورش کنند. نوذر برای این که جلوی آشوب را بگیرد،‌ برای پیدا کردن هم‌پیمان به سام چنین نامه نوشت که پدرم همیشه تو را دوست داشت و تو نگهبان کشور همیشه بوده‌ای. پس این بار نیز کشور را نجات بده. ![[Pasted image 20251223201946.png]] **غنوده**: خوابیده. (بخت غنوده شدن کنایه از برگشتن بخت است) سام نیز لشگر خود را از گرگساران به سمت پایتخت کشید. وقتی نزدیک شد، مردم و درباریان به پیش او رفتند و درمورد وضعیت نوذر به او توضیح دادند. همچنین به او چنین پیشنهاد دادند که می‌تواند به جای نوذر پادشاه باشد. سام چنین جواب داد که به هیچ وقت پسنده نیست که تا وقتی کسی با خون شاهی وجود دارد من سعی کنم جای او را بگیرم. حتی اگر منوچهر پسری نداشت و قرار بود دختری پادشاه شود، باز نیز می‌بایست او جای من پادشاه باشد. #باحال: هنوز آهنی نیست زنگارخورد // که رخشنده دشوار شایدش کرد سپس ادامه داد: او اکنون مانند آهنی‌ست زنگ‌زده که باید دوباره براقش کنیم. من می‌روم و دل او را به راه درست سو می‌دهم. شما نیز از کار خود پشیمان شوید تا کردگار نیز او را نیز ببخشد. > در شاهنامه نظام طبقاتی (نه به معنای رنگ پوست بلکه موروثی) بسیار اهمیت ویژه‌ای دارد که در اینجا نمونه‌ای از آن را می‌بینیم. سپس به پیش نوذر رفت و همچنان که وعده داده بود با وی صحبت کرد. به او از شاهان پیشین گفت و مسئولیت‌های شاهی را گوشزد کرد. نوذر نیز گوشش به او نرم شد و حرف‌های او را پذیرفت. بدین شکل سام با خلعت و زرهای گرفته از نوذر پایتخت را ترک می‌کند. ### گفتار اندر آگاهی یافتن پشنگ از مرگ منوچهر وقتی که خبر مرگ منوچهر و نالایقی نوذر به پادشاهی توران (همسایه شرقی ایران) رسید، **پَشَنگ** پادشاه وقت تصمیم گرفت که اکنون زمان خوبی برای حمله به ایران است. او از پدرش **زادْشَم** و پدربزرگش **تور** یاد کرد و کینه آنان را زنده کرد. > زیرا منوچهر، تور را کشته بود و اکنون پشنگ نوه او می‌خواهد انتقامش را بگیرد. پس او نامداران سپاهش یعنی **اَخواست**، **بارمان**، **گلباد**، سپهبدش ***ویسه*** و پسرانش **کَرسیوَز** و ***افراسیاب*** را خواند که پیشنهاد جنگ را بدهد. افراسیاب وقتی سخنان پدر را شنید، جوش و خروش کرد و به غلیان آمد که: من به جنگ با ایران می‌روم و تکلیف آنان را یک‌سره می‌کنم. پس پشنگ بازوی قوی‌هیکل و سخنان برنده او را که دید قبول کرد. > فردوسی باز در اینجا یک بازی با کلمات دارد که عنوان می‌کند: دلیل کلمه **پسر** این است که *پس* از مرگت، او ادامه دهنده *سر* توست. *پس* + *سر* وقتی کار جنگ معلوم شد، **اَغریرت** یکی دیگر از پسرهای پشنگ با نگرانی وارد کاخ شد. به پدرش گفت: درست است که منوچهر مرده‌ست؛ ولی سام نیرم، کرشاسپ و قارن رزم‌زن هنوز در سپاه او هستند. اینان همان‌هایی هستند که پدر و پدربزرگت را شکست دادند. اگر ما جنگ را شروع کنیم آشوبی در شرق رخ خواهد داد. پشنگ چنین جواب داد که ما نیز افراسیاب نیرومند را داریم که می‌تواند سام و قارن را شکست دهد. همچنین اضافه کرد: وقتی بهار بیاید و هوا خوش شود، آن زمان وقتیست که ما به آمل (طبرستان و پایتخت نوذر) حمله می‌کنیم. ### گفتار اندر آمدن افراسیاب به ایران به جنگ نوذر زمانی که گیاه‌ها باز سبز شدند (بهار سر رسید) لشگر افراسیاب شامل ترکان و چین به سمت ایران حرکت کردند. زمانی که لشگر آنان به جیحون رسید، خبر حمله به نوذر نیز رسید. پس سپاه ایران نیز از پایتخت با سپهبدی قارن و پشتیبانی شاهنشاه نوذر بیرون آمدند و به منطقه دهستان رسیدند. ![[Pasted image 20251223214539.png]] **دهستان**: نام قدیمی منطقه استرآباد نزدیک گرگان افراسیاب به دو تن از فرماندهان **شَماساس** و **خَزَبران** لشگری ۳۰ هزار نفره داد که به سمت زابلستان به سوی دستان حمله کنند. در این حین *خبر مرگ سام* نیز بخاطر کهولت سن نیز رسید که افراسیاب را بسیار خوشحال کرد. ![[Pasted image 20251223215524.png]] **شَخ**: کوه (جوشیدن شخ کنایه از تعدد زیاد) **کشیدند نخ**: صف کشیدند. به صف شدند. لشگر افراسیاب که به سمت دهستان می‌رفتند ۴۰۰ هزار نفر بود درحالی که ارتش نوذر ۱۴۰ هزار نفر بود. پس افراسیاب از این شادمان شد و چنین به پدرش نامه نوشت: تعداد آنان نسبت به ما چنان کم است که گویی ما به شکار آن‌ها رفته‌ایم. سام نیز مانند منوچهر مرد و زال پسرش هم درحال مراسم سوگواری‌ست و در جنگ شرکت نمی‌کند. ![[Pasted image 20251223215838.png]] **ستودان**: نوعی آئین سوگواری زرتشتی وقتی سپیده‌دم لشگر او به دهستان رسیدند یکی از فرماندهان به نام **بارمان** خواست تا اولین نفر به سمت آنان حمله کند. اغریرت استدلال کرد که چون بارمان نباید اولین نفر به جنگ برود زیرا او یکی از فرماندهان بزرگ است و اگر شکست بخورد دل سپاهیان تیره می‌شود. اما افراسیاب از این فکر به ننگ آمد پس به بارمان دستور داد که شمشیر و کمان بردارد و برای حمله آماده شود. وقتی بارمان به لشگر ایران می‌رسد به سمت قارن فریاد می‌زند که چه کسی می‌تواند با من مقابله کند؟ کسی جز **قباد** برادر قارن جواب نمی‌دهد. ولی قارن رو به قباد می‌گوید:‌ تو اکنون پیر شده‌ای و باید لشگریان را مشاور باشی چیزا اگر یک ریش‌سفید خونش ریخته شود سپاه ما ناامید می‌شود. ولی قباد چنان جواب داد که همه ما روزی می‌میریم. بعضی در جنگ می‌میرند و بعضی در بستر بیماری. اگر من اکنون بمیرم برادرم راهم را ادامه می‌دهد. پس اگر من مردم تنم را با کافور بشوی جهانم را ادامه بده. ![[Pasted image 20251223222053.png]] **خشت**: نوعی نیزه کوچک **سرین**: پشت، بالای کپل **بند کمرگاه**: کمربند اینان را گفت و نیزه‌ به دست مانند یک فیل مست حرکت کرد. پس آن‌ها تا ظهر با هم زورآزمایی کردند و در نتیجه بارمان پیروز شد و قباد کشته شد. بدین ترتیب بارمان به پیش افراسیاب برگشت و خلعتی گران‌قیمت از او هدیه گرفت. ![[Pasted image 20251223222325.png]] **شَنگَرف**: رنگ سرخ (کنایه از خون) پس جنگ لشگریان نیز شروع شد و مانند برخورد دو دریا به هم پیچیدند و تا شب جنگیدند. شب که شد قارن به نوذر برگشت و شرح روز و کشته شدن برادر را گفت. نوذر نیز تسلیت گفت و گریه کرد. قارن گفت: کلاهی که دارم را فریدون روی سرم گذاشت تا کین‌خواهی ایرج را بکنم. پس کار خود را نیز تمام می‌کنم یا کشته می‌شوم. همچنین افزود: زمان جنگ من به سمت خود افراسیاب رفتم تا او را بکشم ولی او یک جادوی سیاه ساخت و در چشم من تیره و تار شد و این‌چنین توانست فرار کند. پس عقب‌نشینی کردیم تا شب تمام شود. > در این‌جا شاهنامه اشاره می‌کند افراسیاب قدرت‌های محدود جادویی دارد که جاهای دیگر رو می‌شود و شاهنامه آن را باز نمی‌کند. `تا بیت ۲۲۳ قسمت نوذر`