#### گفتار اندر ازدواج زال و رودابه اکنون همه چیز برای ازدواج زال فراهم است. زال می‌خواهد که به خانه برگردد. اون یک نوند (پیغام‌بر) به سمت سام فرستاد که آمدنش را خبر دهد. سام و اهالی تاج و کاخ از این خبر بسیار شادمان شدند. پس سام مانند یک جوان تصمیم گرفت که خود یک نوند به کاول بفرستد و این خبر را به مهراب بدهد. مهراب از این خبر نیز بسیار شادمان گشت؛ گویی جانش را برافشاندند. پس او سیندخت را صدا زد و با چرب‌زبانی خبر را این‌گونه داد: به شاخی در زمین دست شدی که خداوند به او آفرین می‌گوید! سیندخت نیز به نزد دخترش رودابه رفت و به او مژده دیدار زال را داد و گفت:‌ آن چیزی که می‌خواستی را یافتی. رودابه جواب داد: من هنوز نیز تو را اطاعت می‌کنم و خواهم کرد. #باحال من از خاک پای تو بالین کنم / ز فرمانت آرایش دین کنم > اکنون احوالات برای شروع شدن ازدواج زال و رودابه فراهم شده است. ![[Screenshot 1404-06-06 at 21.21.06.png]] **زبرجد**: یاقوت زرد ![[Screenshot 1404-06-06 at 21.23.20.png]] **آرایش چین**: استعاره از ظرافت و زیبایی هنر. > در ایران قدیم چین را مظهر زیبایی و ظرافت در اشیا و هنرهای مختلف به‌کار می‌بردند. چون سیندخت این حرف رودابه را شنید به مجهز کردن کاخ برای مراسم روی آورد. به ایوان‌ها گلاب و می و عنبر. زدند که مانند بهشت شد. یک سفره زر و یاقوت پهن کردند که یک سر آن آن‌قدر درّ داشت که مانند قطره‌های آب بود. پایه‌های تخت را یاقوت زد که نشان پرمایه بودن باشد. خود رودابه را نیز مانند بهشت بیاراست. سپس رودابه را در یک خانه نشاند و به کسی اجازه ندادند که او را ببیند. در نهایت همه کاولستان آراستانه شد و پر از رنگ و بوی گشت. زال نیز در آمدن چنان شتاب گرفته بود که مانند مرغان پرنده یا کشتی بر آب شده بود. چنان سریع رسید که کابل هنوز برای رسیدن او آماده نبود. پس از این که سام او را در آغوش گرفت، زمین را بوسید و کنار پدرش نشست. پس سام شروع به گفتن ماجرایش با سیندخت کرد: «یک پیام از کاول به سمت آمد که زنی سیندخت‌نام بود. بعد از گفت‌وگو از من خواست که جوابی برای ازدواج شما به او بدهم.» اکنون چه کار کنیم؟ جواب او و مهراب را چگونه بدهیم؟ > سام در آن گفت‌وگو خودش جواب مثبت را به سیندخت داده بود اما این را به زال نمی‌گوید تا تشریفات رسمی آن فراهم شود. زال از شنیدن این موضوع بسیار شاد شد اما به صورت خود‌دار و تعارفی گفت: «سپه را راهی می‌کنیم و ما عقب‌تر از آن می‌رویم. حرف‌های زیادی باید با هم بزنیم.» سام اما می‌دانست که کام فرزندش در داستان چیست. ![[Screenshot 1404-06-06 at 21.42.25.png]] **چشم خروش**: کنایه از اوج زیبایی پس لشگری بسیار عظیم و زیبا که دارای اسپان و پیلان بود کوس بربستند و به سمت مهراب به راه افتادند. جدای از آوای نای و چنگ، پرچم‌های پرنیانی گوناگون نیز با خود داشتند. عظمت آن‌ها چنان بود که انگار روز رستاخیز رسیده است. ![[Screenshot 1404-06-06 at 21.46.55.png]] **خلوق**: نوعی ماده خوش‌بو که از مشک و عنبر می‌سازند. سام پسرش را در کنار گرفت و آن‌ها با هم از گردش زندگی در راه صحبت کردند. بر سر زال یک تاج زرین نهاده بودند و خندان به کاول رسیدند. شهر انگار بدون هیچ بدی بود و از کران تا کرانش آرایش شده بود. سیندخت به همراه سیصد پرستنده (نوکر) به پیشواز آن‌ها رفت. هر کدام از پرستنده‌ها در یک دست جام زر داشتند که درونش مشک و گهر بود. به سام که رسیدند همه به او آفرین گفتند و جام گوهر را برافشاندند. هر کس در کنار این واقعه بود از گنج بی‌نیاز شد. سام شاد شد و به سیندخت گفت: تا کِی می‌خواهی رودابه را پنهان کنی؟ سیندخت جواب داد: اگر می‌خوای «آفتاب» را ببینی، هدیه‌ات (پیش‌کشی) پس کجاست؟ سام جواب داد: هر چه از من بخواهی آن را به تو می‌دهم. ![[Screenshot 1404-06-06 at 22.00.40.png]] **خرم‌بهار**: کنایه از عروس پس تا خانه زرنگار رفتند که در آن‌ جا رودابهٔ خرم‌بهار بود. سام او را دید و یکایک در شگفتی رفت. ![[Screenshot 1404-06-06 at 22.02.24.png]] **بند**: تعهد، پیمان پس مهراب را پیش خواندند و در نهایت او با سام تعهد ازدواج را به رسم و آئین بستند. پس عروس و داماد را روی تختی نشاندند و دفتری از گنج‌های هدیه (شاباش) به آن‌ها را آوردند. آن‌قدر گنج‌ها زیاد بود که گوش نمی‌توانست همه آن‌ها را بشنود. آن‌ها یک‌هفته در همان کاخ می‌به‌دست به جشن گذراندند. سپس سه هفته به جای دیگری رفتند و در آن‌جا تفریح کردند. این ماه که تمام شد، سام سوار اسپش شد و به سمت سیستان بازگشت و زال با لشگر همان‌جا ماند. ![[Screenshot 1404-06-06 at 22.21.50.png]] **عماری، پالان، هودج**: انواع چیزهایی که روی اسب و کجاوه می‌سازند که یک انسان یا بار خاصی را سوار بر آن کنند. پس زال و خانواده عروس به سمت سیستان راهی شدند. وقتی به آن‌جا رسیدند، سام به صورت رسمی پادشاهی منطقه سیستان را به فرزندش زال داد. سپس به منطقه گرگساران و به جنگ قبلی خود رفت زیرا دوباره گردان مازندران در آن‌جا آشوب کرده است. #### گفتار اندر زادن رستم از مادر به فیروزی زمانی زیادی نگذشت که رودابه باردار شد. شکمش فربه شد و تنش سنگین. رخش نیز مانند زعفران ارغوانی (زرد) شد. سیندخت از او پرسید: تو را چه شده است که چنین زردفام گشته‌ای؟ ![[Screenshot 1404-06-06 at 22.30.35.png]] **زمان آمدستن**: زمان مرگ یکی فرا رسیدن او پاسخ داد: شب و روز را به فریاد می‌گذرانم. فکر می‌کنم زمان مرگم فرا رسیده و نمی‌توانم بیش از این تحمل کنم زیرا ان‌قدر او (فرزندش) سنگین است که انگار آهن به میان اوست. ![[Screenshot 1404-06-06 at 22.32.47.png]] **شخودن**: ناخن به صورت کشیدن زمان زادن که پدید آمد آن‌قدر به خواب و آرامش نیاز داشت که یک روز کامل از هوش رفت. خبر که به کاخ رسید خروش برامد و سیندخت ناخن بر صورت کشید و موهای خود را کشید. وقتی خبر به زال رسید مانند برگ سرو سهی پژمرده شد. پس با رخسار تر و با جگر خسته به بالین رودابه آمد. زال آن پرّ سیمرغ را به یاد آورد و شاد گشت. ![[Screenshot 1404-06-06 at 22.39.10.png]] **مِجمَر**: آتش‌دان پس دستور داد یک آتش‌دان آوردند و پس سیمرغ را در آن سوزاند. هم‌آنگه هوا تیره‌گون شد و سیمرغ از آن پدید آمد. او مانند ابری بود که بارانش مرجان بود. پس زال بر او آفرین گفت و او را ستود. سیمرغ به او گفت که چرا غمگین هستی؟ تو بخاطر بچه‌ای که دارا می‌شودی باید بسیار شاد باشی. پس آن بچه را سیمرغ چنین توصیف کرد: ![[Screenshot 1404-06-06 at 22.43.53.png]] سپس گفت: این بچه به حالت عادی نمی‌تواند به دنیا بیاید. یک خنجر تیز و آبگون بیار و آن‌را به یک مرد بینادل و پرقدرت بده. ابتدا همسرت را به می مست کن تا درد را متوجه نشود. سپس تو این منظره را نگاه نکن که از این درد آگاهی نیابی. سپس به مرد بگو تهی‌گاه (شکم) را بشکافد و بچه را بیرون بکشد. سپس آن‌جا که شکافته شد را بدوزد. سپس گیاهی که به تو می‌دهم را با شیر و مشک بکوب و در سایه خشک کن و بعد بساب. پس آن‌را بر **خستگی‌اش** (زخمش) بیالای تا همان روز خوب بشود. سپس این پرّ من را را بر آن بزن که کاملاً خوب شود و به سایهٔ فرّ من نیز خجسته شود. > جایگاه رستم در شاهنامه چنان والاست که پیش از به دنیا آمدن او، سه بار توصیفش آمده است. یک بار وقتی سام طالع ازدواج را از اختر‌شناس‌ها خواست. بار دوم وقتی منوچهر همین سوال را از طالع‌بینان کرد. بار سوم هم توصیف‌های سیمرغ است که در این‌جا داشتیم. در نهایت به او گفت:‌ اصلاً نگران نباش که شاخ برومندت به بار خواهد آمد. یک پر از بازویش بکند و پرواز کرد و رفت. پس زال پر را گرفت و آن‌چه گفته شده بود را انجام داد. به انجام این کار همه با دیدهٔ پرخون و روان خسته نظّاره بودند. سیندخت پریشان شد زیرا تا حالا کودکی از پهلو بیرون نیامده است. سپس یک موبد چرب‌دست رودابه را مست کرد و سپس پهلوی او را طوری بدون‌گزند و شکافت و بچه را بیرون آورد که زن و مرد در شگفت آمدند. بچه مانند گَوی شیرفش بود چنان که کسی تا آن زمان پچه پیل‌تن ندیده بود. سپس درزگاهش را فرودوختند. > به دلیل این داستان، پیشنهاد شده که معادل فارسی «سزارین» را رستمیه یا رستم‌گون بگوید. وقتی رودابه از خواب بیدار شد و به هوش آمد، برو زر و گوهر برافشاندند و خداوند را آفرین گفتند. سپس بچه‌ را پیش مادر بردند. مادر نیز گفت: اکنون *بِرَستم* زیرا غم آید به سر. پس او را رستم نامیدند. > این نیز بازی فردوسی با معانی است و در حقیقت معنی کلمه رستم چنین است: رست (روییدن، رشد کردن) + تهم (تن) = تن روییده شده. «تهمتن» نام دیگر رستم نیز به همین معناست. --- آنان یک عروسک کودک با حریر ساختند که هم‌اندازه آن شیرِ ناخورده‌شیر باشد. موی سمور به درون آگنده‌اش زدند و رخش را نگاریدند تا شبیه رستم شد. سپس روی یک اسب سمند قرارش دادند و به همراه چاکران به سمت سام فرستادند تا او شمایل رستم را ببیند. وقتی سام او را دید بسیار خوشحال شد زیرا بر این باور بود که او بسیار شبیه خودش است. سپس آن‌قدر سکه روی فرستاده ریخت که تا سرش پر از درم شد. سپس به زال چنین نامه نوشت: من آرزوی این را داشتم که از نسل ما یک پهلوان زاده شود تا بتواند نام ما را زنده نگه دارد. اکنون این اتفاق افتاده و پشت من از این اتفاق راست شده و چیزی جز این از زندگانی نمی‌خواستم. زال چون نامه به دستش رسید و نامه را خواند، روشن‌دل و شادمان شد. #### گفتار اندر آمدن سام نریمان از گرگساران بنزد رستم همان‌گونه که سال‌ها گذشت رستم نیز رشد پیدا می‌کرد. در دوران خردسالی‌اش ۱۰ دایه به او شیر می‌دادند که سیر بشود. وقتی به غذا خوردن نیز رسید، اندازهٔ ۵ مرد خورش (غذا) می‌خورد. وقتی به هشت سالگی رسید مانند یک سرو آزاد رشد پیدا کرد. گویی مانند یک ستاره بالا بود و مردم آن ستاره را نظاره می‌کردند. به اندازه و دیده و فرهنگ بسیار شبیه به سام پدربزرگش شده بود. ![[Screenshot 1404-06-11 at 21.35.08.png]] **مهره در جام زدن**:‌ استعاره از صدای یک آلت موسیقی که اغلب برای شروع جنگ به کار می‌رود را در آوردن. وقتی به سام خبر رسید که پسر زال مانند یک شیر گشته، دلش از جای کنده شد و فکرش دیدن آن بچه شد. پس سپاه را به فرمانده لشگر سپرد و از پیش آن‌ها به سمت زاولستان حرکت کرد. وقتی که زال از این تصمیم خبردار شد، بسیار خوشحال گشت و سپاهی برای بدرقه پدرش آماده کرد. پس به همراه مهراب برخاستند و به بدرقه او رفتند. سپس یک فیل بزرگ آماده کردند و روی آن یک تخت زرین قرار دادند. رستم را نیز روی آن تخت نشاندند. به سرش تاج، کمرش بر میان،‌ سپر در پیشش و گرز در دستش قرار دادند. وقتی که سام رسید، مهراب و زال و بقیه جوانان از اسب پیاده شدند،‌ سر بر زمین گذاشتند و بر سام آفرین خواندند. سام وقتی بچه‌شیر (رستم) را دید گل چهره‌اش شکفت. پس به پیش فیل رفت تا اون را بهتر ببیند. سپس گفت: تهما، هزبرا، شاد و دیر زندگی کنی! درستم در جواب او را بوسید و چنان ستایش کرد: ای پهلوان جهان شاد باش زیرا اگر تا شاخ هستی، من بنیاد شدم. من نیز نامور سام را بنده هستم. صورتم مانند تو است؛ باشد که زهره‌ام نیز مانند تو باشد. سپس از فیل فرود آمد و سپهدار دست او را گرفت و بر سر چشمش بوسه زد. پس به سمت *گورابه* (مکانی در نزدیکی زاولستان) برای جشن و شادی حرکت کردند. وقتی به مقصد رسیدند جشن را شروع کردند و شروع به خوردن می کردند. سام گفت که اگر از صد نسل قبل خود سوال کردیم باز کسی را پیدا نخواهیم کرد که بگوید بچه‌ای از پهلوی مادر زاده شده باشد. پس آفرین به سیمرغ باشد که او همانا از سمت خداست. آنان همه چنان می خوردند که مستان شدند. مهراب مخصوصاً این‌قدر مست شده بود که به جز خودش کس دیگری را نمی‌دید. پس گفت:‌ من و رستم و این اسب و تیغ، تمام جهان را فتح می‌کنیم و رسم و رسوم ضحاک را باز می‌گردانیم. سام و زال که خود مست بودند در جواب این حرف قاه قاه می‌خندند. >‌ در اینجا فردوسی اشاره می‌کند که رستم با این که پهلوان و پهلوان‌زادهٔ بزرگی‌ست، یک رگه شیطانی از ضحاک نیز دارد. این باعث می‌شود که رستم شیطنت‌های خاصی در رفتار‌های آینده خود داشته باشد و به جذابیت این شخصیت اضافه کند. بعد از این که یک ماه گذشت سام تصمیم گرفت که به جنگ برگردد و آن‌جا را ترک کند. پس او دو فرزندش (منظور زال و رستم) را به دادگری و پیروی از پروردگار نصیحت کرد. سپس گفت: من فکر می‌کنم که زمانم به تنگی آمده است و این پند‌ها را به عنوان وصیت داشته باشید. پس آن‌ها را بدرود گفت و با نواخته شدن صدای کره‌نای رفت. آنان نیز تا سه منزل همراه او رفتند و سپس برگشتند. #### گفتار اندر اندرز کردن منوچهر نوذر را منوچهر ۱۲۰ ساله شد و روزگارش رو به پایان بود. ستاره‌شناسان نیز به پیش او آمدند و گفتند عمر زیادی را در او نمی‌بینند و خبر تلخ نزدیک است. سخن را که منوچهر شنید. تصمیم گرفت تا نوذر را بخوانند تا وی او را نصیحت کند. پس چنین گفت: این تخت جز فسوس و باد چیزی ندارد. من در این ۱۲۰ سال سختی زیادی کشیدم و شادی زیادی را از دل راندن. همچنین در رزم از دشمنان زیادی را شکست دادم. چنان ادامه داد: من توانستم انتقام ایرج را بگیرم. شهرهای زیادی را فتح کنم. باره (برج)‌های زیادی بسازم و اکنون وقت مرگ من است. دنیا ارزشی ندارد و مرگ همیشه در کمین است. پس دل به دنیا هیچ‌وقت مبند. #باحال نیرزد همی نزدگانی به مرگ // درختی که زهر آورد بار و برگ او نیز چنین گفت: این را بدان به محض این که من بمیرم، ترکان به این‌جا لشگرکشی خواهند کرد و این‌جا را تسخیر کنند. تو باید ایران را از این همسایگان شرقی محفوظ بداری. پس چنان شد که منوچهر با این که هیچ بیماری نداشت و هیچ دردی نمی‌کشید‌، چشم‌هایش را بست و از دنیا رفت. ‍`پایان بخش منوچهر‍‍`