### گفتار اندر آگاهی یافتن سام از آمدن پسرش زال ![[Pasted image 20250621133058.png]] **لفج**: لب - فروهشتن لفج استعاره از ناراحت بودن (معادل امروزی: لب و لوچه آویزون بودن) تصمیم شاه منوچهر به مهراب و زال رسید. زال خروشان از کاول به سمت زابلستان رفت تا با پدرش صحبت کن. در راه با خود گفت اگر بخواهد به کاولستان حمله کنند ابتدا باید سر من را از تنم جدا کنند. با خشم و اندیشه به سمت پدر آمد. وقتی که لشگر سام از آمدن زال مطلع شدند همه برخاستند و پرچم فریدون را بالا بردند. وقتی سام پسرش را دید به بالای زرین ستام رفت تا او را ببیند. وقتی زال نزدیک شد از اسبش پایین آمد و گام برداشت و زمین را بوسید. بزرگان به پیش زال آمدند و به او از سر چاره‌جویی گفتند: پدرت از تصمیمات تو آزرده شده. برو پیشش عذرخواهی کن و سرکشی مکن. زال جواب داد: من نیز خودم آزرده‌خاطرم. من می‌خواهم سخن را از مغزم برارم (منطقی حرف بزنم) تا او خشمگین نشود. وقتی زال به پدرش رسید چنان آغاز کرد: درود فراوان به تو باد که بیداردل پهلوانان هستی. تویی که تیغ از الماست بریان شود. تویی که زمین از جنگ‌هایت گریان شود. آسمان که باد گرز تو را دید بماند و دیگر ستاره نکشید. تویی که داد و دهشت به همه می‌رسد. به جز من که از داد تو بی‌بهرم. من که مرغ‌پرورده و خاک‌خورده شدم. نمی‌دانم چه گناهی به جز این داشتم که پدرم سام یل بود که به این روز افتادم. وقتی به دنیا آمدم من را به کوه انداختی. من نه گهواره دیدم نه پستان و نه شهر. تو شاید با خداوند جنگ داشتی وگرنه رنگ سیاه و سفید (اشاره به مویش) که فرقی ندارد. من اما آمدم که کمک‌یار تو در جنگ‌ها باشم و پشتت باشم مانند درختی که کاشتی روزی به بار برایت بیایم. تو به مازندران و گرگساران حمله کردی که بعد بیای خان من را ویران کنی؟ این‌طور می‌خوای داد و دهشت را به من نشان دهی؟ من اکنون پیش تو ایستاده‌ام. اگر می‌خوای به آن‌جا حمله کنی قبلش با ارّه من را به دو نیم کن. سام اما با او بحث نکرد و گفت: بله من به دو بد کردم و اکنون به پای عهدم نیز هستم. من نامه شفاعتی خطاب به شاه می‌نویسم و سعی می‌کنم نظرش را عوض کنم. تو خودت شخصاً آن نامه را به شاه ببر. اگر نظرش عوض شد تو نیز شادکام می‌شوی. ### گفتار اندر نامه فرستادن سام نریمان به منوچهر ![[Pasted image 20250621144636.png]] **دبوس**: گرز سام در نامه ابتدا سپاس خداوند و سپس از سمت خدا آفرین به شاه منوچهر گفت. سپس گفت که در خدمت شاه او یک بنده است. بعد سام شروع به تعریف از خودش می‌کند و می‌گوید او بوده که مازندران را از دیوان پاک کرده. #باحال ز من گر نبودی به گیتی نشان // براورده گردن ز گردن‌کشان سپس سام شروع به داستان جنگش با یک اژدها می‌کند. اژدهایی از رود *کَشَف* بیرون آمده که از شهر تا شهر پهنای او و از کوه تا کوه بالای او بوده. از ترس او پرندگان در هوا و درندگان در زمین دیگر نبودند. از نفسش پر کرکس (استعاره از پرنده‌ای که در ارتفاع بالا پرواز می‌کند) می‌سوخت و زمین از زهرش آتش می‌گرفت. همه فرار کردند و زمین از مردم و چارپای خالی شد. ![[Pasted image 20250621145944.png]] **زَفَر**: دهان وقتی که دیدم کسی به جنگ با او نمی‌رود،‌ با کمک خدا ترس را از دلم بیرون کردم و کمربند و سپر و گرزم را برداشتم و سوار اسب سمندم شدم و به سمتش حرکت کردم. وقتی که رسیدم دیدم چو کوهی بلند جلویم است. زبانش مانند یک درخت بلند سیاه بود. وقتی دو چشمان پر از خونش من را دید، غرید و به خشم آمد. ای شهریار،‌ گمان کردم که در آتش او خواهم سوخت. مانند یک مرد دلیر بانگ زدم. یک تیر به چرخ اندرونش زدم که یک طرف دهانش دوخته شد و زبانش بیرون ماند. تیر بعدی هم به همان جا زدم به طوری از جایش ماند. سومین تیر را نیز به همان دهانش زدم به طوری که کاملاً بسته شد و خون از آن جاری شد. سپس با گرزه گاوسر خودم با کمک نیروی خداوند یک ضربه به سرش زدم به طوری که انگار کوه بر سرش خراب شد. خونش همچون آب نیل جاری شد. به این ضربه چنان شد که دیگر بلند نشد و رود کشف از خونش قرمز شد. جهانی از این موضوع من را نظاره می‌کردند. ![[Pasted image 20250621151459.png]] **زخم**: ضربه بعد از آن زمین به آرامش رسید و بر من زر گوهر برافشاندند و به من لقب سام **یک‌زخم** دادند. چون دیگر اژدها در آن مکان نبود مردم نیز به آبادانی رسیدند. > فردوسی در [[۰۱۰ - ادامه داستان زال و رودابه#گفتار اندر آگاهی یافتن منوچهر از پیوند زال و رودابه|قبل]] اشاره می‌کند که سام یک گرزه یک‌زخم دارد. این‌جا داستان یک‌زخم بودن آن‌را گفت که از این آمده که با یک ضربه اژدها را کشته است. ![[Pasted image 20250621152849.png]] **باشگونه**: واژگونه اکنون سالیان زیادی است که پشت زینم به طوری که زمین برایم زین اسبم شده. قبلاً گرگساران و مازندران را به گرز پاک کردم تا تو را شاد و پیروز نگه دارم. اما اکنون ۶۰ سالم شده و زمانه مرا دارد واژگونه می‌کند. اکنون زال بزرگ شده و باید کمربند و کوپال را به دست او دیگر بسپارم. این پسر آرزویی دارد که می‌خواهد آن را از شاه جهان بخواهد. ما نیز هیچ‌وقت از حرف شاه نافرمانی نکرده‌ایم. همان‌طور که شاه از پیمان من با زال می‌دانند، او به سمت من آمد و گفت اگر می‌خواهی به کاول حرکت کنی قبلش باید من را دار بزنی. ![[Pasted image 20250621153621.png]] **گسی کردن**: فرستادن (گسیل کردن) البته شما در جریان هستید که این پسر در کوه بزرگ شده و به این خاطر اولین ماه‌رویی که در کاول دیده عاشقش شده. به همین خاطر نمی‌توان زیاد از او خرده گرفت. من نیز او را به سمت شما روانه می‌کنم و شما هر چه درخور او هست به او بگویید. چون نامه نوشته شد. زال آن را گرفت و سریع سوار اسبش شد و به سمت شاه منوچهر حرکت کرد. ### گفتار اندر برملاشدن حمله به کاول در کاخ مهراب وقتی که این داستان به کاول رسید، مهراب بسیار آشفته شد. سیندخت را خواست و همه خشم رودابه را روی سر او خالی کرد. از روی استیصال به او گفت: حالا من تو و رودابه را با هم می‌کشم تا شاید خشم شاه ایران نسبت به این سرزمین کمتر شود. وقتی سیندخت این را شنید عقب نشست و فکر چاره‌جویی کرد. پس سیندخت به نزدیک او رفت و گفتم من یه کار به تو می‌گویم. اگر چیز دیگری به ذهن خودت رسید آن را انجام بده وگرنه این کار را بکن. به او گفت: نگران این خواسته (گنج)‌ها نباش. روزی می‌رسد که همه آن‌ها از بین می‌روند. اکنون زمان آن رسیده که آن‌ها را ببخشی تا خودمان بتوانیم زنده بمانیم. مهراب جواب داد: آن چه در ذهنت هست را بگو وگرنه مجبوری چادر خون بپوشی. سیندخت جواب داد: ما باید این گنج‌ها را به سمت سام ببریم تا شاید دلش را به دست بیاوریم. از تو گنج و خواسته و من از جان. من این‌ها را به سمت او می‌برم. مهراب قبول کرد و به کلید گنج‌ها را به او داد و گفت چندی پرستنده و اسب و تخت و کلاه با خود ببر. سیندخت گفت: ای نامدار من از چیز دیگری نیز می‌ترسم. این که اگر من نباشم تو به رودابه سختی بیاوری. او تمام جان من است و از تو پیمان می‌خواهم که در نبود من کاری با او نکنی. پس مهراب پذیرفت. ![[Pasted image 20250621200330.png]] **یاره**: دست‌بند **طوق**: گردن‌بند ![[Pasted image 20250621200424.png]] **رش خسروی**: یک واحد شمارش طول فهرست هدایایی که سیندخت برای سام آماده کرد به شرح روبروست: تن به دیبای زر، سر به یاقوت پرمایه، ۳۰ هزار دینار از گنج خضرا، ۱۰ اسب از ساز زر، ۳۰ اسب سیمین ستام تازی و ایرانی، ۶۰ طوق زرین، مشک و کافور و زر، ۴۰ تخت دیبا، ۲۰۰ تیغ هندی که ۳۰ تای آن‌ها زهر دارند، ۱۰۰ اشتر ماده و سرخ‌موی، ۱۰۰ استر بارکش، ۱ تاج پرگهر شاهوار، یک تخت سپهری زر و ۴ فیل جنگی. وقتی سیندخت به سام رسید، نام خودش را نگفت و تنها گفت که به سام بگویند یک فرستنده کاولی سام زابلی آمده است و می‌خواهد با او صحبت کند. چنین شد. پس سیندخت زمین را بوسید و به خداوند آفرین گفت و به پیش سام رفت. سام حجم عظیم گنج‌هارا که دید جا خورد. از طرفی با خود اندیشید مهراب که دارای این همه گنج و خواسته‌ست چرا یک زن به جای یک پهلوان با آن فرستاده. سپس در یک دوراهی قرار گرفت. با خود گفت اگر گنج‌ها را قبول کنم شاه از این موضوع ناراحت می‌شود و اگر رد کنم زال از آن شاکی می‌شود. با سیندخت ۳ پری‌روی همراه بودند که هر کدام یک جام یاقوت روی کتف داشت. پس یاقوت‌هارا جلوی سام ریختند و سیندخت ابتدا سام را تمجید کرد و سپس گفت: اگر گناهی سر زده او از مهراب است. اهالی کاول چه گناهی دارند که خونشان ریخته شود؟ خدا یک شهر را زنده آفرید. باید از او ترسید اگر مردم عادی را بکشی و از کار پسنده تو نیست. سام جواب داد: من اول یکی سری سوال از تو دارم. آیا در رده مهراب هستی یا از او پایین‌تری که این‌هارا می‌گویی؟ سپس بگو که زال چگونه دختر مهراب را دیده است؟‌ در آخر به من بگو این دختر چه‌گونه دختری است؟ روی و موی و خوی و خردش چگونه‌ست؟ سیندخت جواب داد: من اول ابتدا یک پیمان بزرگ از تو می‌خواهم. اگر آن‌را قبول کنی هر گفتی بگوی را می‌گویم. ابتدا سوگند بخور که به جان من و اطرافیام آسیب نمی‌رسانی. سپس من هم تمام این گنج‌ها را به تو می‌دهم و هم سوال‌هایت را پاسخ می‌دهم. پس سام دست او را در دست گرفت و سوگند خورد. سیندخت برخاست و گفت: من از خویشان ضحاکم ای پهلوان. من زن مهراب و مادر رودابه ماه‌رویم که پسرت به او دل بسته. اکنون آمدم تا ببینم نظر تو چیست. اگر ما برایت دشمن بدگوهریم، من این‌جا بدون سلاحم و می‌توانی مرا بکشی اما به مردم کاول آسیبی نرسان. سام چون آن زن روشن‌روان را دید، جواب داد: من سر پیمانم هستم. هم‌چنین من با این وصلت مشکلی ندارم. شما با این که از گوهر دیگری هستید ولی درخور پادشاهی هستید. این هم کار جهان است که یکی در فراز و یکی در نشیب است. من یک نامه با با لابه به پادشاه نوشتم و زال به سرعت آن را به پیش پادشاه برده است. اگر شاه پاسخ مثبت دهد، دل زال هم فرخ می‌شود. سپس سام با کنایه و طنز می‌گوید: حال این عروس ما‌، این بچه اژدها را به ما نشان بده. سیندخت جواب داد: اگر پهلوان اگر بنده‌اش را شاد و روشن‌روان کند و به کاخ ما بیاید، همه پیش او جان نثار می‌آوریم. سام لبخند زد و چون سیندخت این لبخند را دید به سرعت یک نوند (فرستاده) به سمت مهراب فرستاد که از هیچ چیز نترس و خود را برای یک مهمان آماده کن. روز دوم که شد و از خواب برخاستند،‌ سیندخت به پیش سام رفت و ساعت‌های طولانی را با هم حرف زدند. سام در نهایت به او گفت: اکنون برگرد و این خبر خوب را به مهراب بده. سپس سام از خوردنی و نوشیدنی و چارپا و خلعت هر چه بود به سیندخت بخشید و هدیه کرد. در نهایت سام با او پیمان بست که دختر او را می‌پذیرد. ### گفتار اندر آگهی آمدن منوچهر از آمدن زال وقتی که زال به کاخ منوچهر رسید، زمین را بوسید و آفرین بر شاه گفت و وارد شد. شاه از او پرسید:‌ حالت چه‌طوره ای پهلوان‌زاده‌؟ در این راه دشخوار و باد و گرد اذیت نشدی؟ زال چنین جواب داد: به فرّ تو همه چیز بهتر است. هر رنجی با وجود تو رامش‌گری است. پس منوچهر نامه را از دستش گرفت. خواند و خندید. پس به زال گفت: تو رنجم را فزودی. ولی با این نامه دلپذیر که سام پیر با درد دل نوشته است موافقت می‌کنم. اگر چه من با این دژم دلم نیست اما این بار بر کام تو می‌سازم. باشد که فرجام خوبی داشته باشد. پس شاه یک مهمانی تدارک دید و با زال بر خوان شاهنشهی نشستند. پس از آن به تخت دیگری می‌گساری کردند. شب که تمام شد. زال خداحافظی کرد و در جای مقررش برای خواب شاه را ترک کرد. در این‌جا منوچهر به اختربینان و طالع‌بینان دستور داد که طالع این موضوع را پیدا کنند. آن‌ها ۳ روز وقت خواستند و با زیج رومی به طالع‌بینی مشغول شدند. روز چهارم بازگشتند و به شاه گفتند که طالع بسیار خوش است. آن‌ها دارای فرزندی می‌شوند که: ![[Pasted image 20250622001232.png]] ![[Pasted image 20250622001249.png]] شاه شنید و دستور داد که هر چه گفتید را یک راز نگه دارید و به کسی نگویید. همچنین خواست تا زال را بیاورند تا چندین سوال از او بپرسند. ### گفتار اندر سوال پرسیدن موبدان از زال منوچهر می‌خواست با این کار زال را آزمایش کند که ببیند آیا او واقعاً باخرد هست یا نه. پس موبدان و بخردان کنار زال نشستند و هر کدام یک سخن برای او طرح کردند تا او معنی نهانی آن و جوابش را بیابد: ![[Pasted image 20250622002143.png]] **بام**: صبح **شام**: شب 1. در یک جا ۱۲ درخت سرو هستند که از هر یک ۳۰ شاخه برزده. تعداد آن‌ها هیچ‌وقت کم و زیاد نمی‌شود. 2. دو اسب داریم. یکی مثل قار سیاه و دیگری مثل بلور سفید است. هر دو در حال شتاب و دویدن هستند ولی یک‌دیگر را پیدا نمی‌کنند. 3. در یک سپاه ۳۰ تا سوار داریم. یکی از آن‌ها کم می‌شوند اما وقتی دوباره می‌شمارندشان باز همان ۳۰ تا باقی می‌مانند. 4. دو سرو از یک دریا در کنار هم روییده‌اند. یک مرغ روی آن‌ها آشیانه دارد. وقتی مرغ روی یکی نشسته برگش تازه و پر از بار است. ولی آن یکی پژمرده و خشک است. وقتی که مرغ روی آن یکی می‌نشیند این برعکس می‌شود. 5. در یک مرغزار گیاه‌ها از انواع مختلف تر و خشک با بوهای مختلف وجود دارد. یک مرد با یک داس تیز وارد می‌شود و همه تر و خشک را درو می‌کند. 6. در یک کوه‌ساری یک *شارستان* (شهر) خوب وجود دارد. مردم آن شهر از آن‌جا به یک بیابان رفتند و در آن‌جا بنا ساختند و از شهرشان یاد نکردند. یک *بومَهین* (زلزله) اتفاق افتاد و بناهاشان نابود شد. آن موقع آن‌ها یادشان به شهرشان افتاد و خواستند برگردند. سپس موبدان با او گفتند که این سخنان به پرده اندر است و اگر جوابشان را پیدا کنی می‌توانی از خاک سیاه مشک سارا در بیاوری. زمانی زال ساکت شد و به گفتار موبدان فکر کرد. سپس زبان باز کرد و جواب آن‌ها را داد: 1. این نشانه ۱۲ ماه سال است که هر کدام ۳۰ روز نیز دارند. و هیچ‌وقت عوض نمی‌شوند. 2. این دو اسب نشانه شب و روز هستند. 3. این سوارها نشانه ماه نو هستند که بعضی وقت‌ها ۳۰ روز است و بعضی وقت‌ها ۲۹ روز. 4. آن مرغ نشانه خورشید است و آن سرو‌ها هم فصول سال هستند. برای هر کدام یک برج فلکی است مانند بره و گَزدُم (عقرب) که خورشید روی آن‌‌ها می‌نشیند. 5. این مرد زمانه است که وقتی شمار عمر ما می‌رسد درو می‌کند و برایش تر و خشک معنی ندارد. 6. آن شهر *سرای درنگ* (آخرت) است و این خارستان *سرای سپنج* (دنیا) است. ما یک بازه کوتاهی در این خارستان هستیم و یک زلزله می‌آید و باید به سرای درنگ برگردیم. سپس زال افزود: زندگی کوتاه است و باید از آن استفاده کنیم. هر چیزی که ما می‌کاریم بعدی‌ها درو می‌کنند و باید نامی خوش از ما به یادگار بماند. اگر کارهای ما سر به ایوان هم بکشند در نهایت کار ما به یک چادر است که رویمان می‌پوشانند و رویش خاک می‌ریزند. (اشاره به پارچه کفن) وقتی شاه جواب‌های زال را شنید بسیار خشنود شد و به او *زهازه* (آفرین) گفت. پس یک جشن برپا کردند و می نوشیدند و به تفریح گذراندند. #باحال کشیدند می تا جهان تیره گشت // سر می گساران ز می خیره گشت چو فردا شد زال به پیش منوچهر آمد، عاج تختش را بوسید و از او خواست تا آن‌جا را ترک کند زیرا دلش برای پدرش تنگ شده است. منوچهر با یک طنز گفت: تو دلت برای پدرت تنگ نشده. تو دلت پیش دختر مهراب گیرست و می‌خواهی او را ببینی. امروز را نیز پیش ما بمان. منوچهر خواست دوباره زال را آزمون کند. پس دستور داد یک میدان با اسلحه‌های مختلف آماده کنند و بوق کره‌نای نواخت. یک درخت قدیمی و قطور نیز در وسط آن میدان بود. پس زال سوار اسپش شد و کمانی که به او دادند را به دست گرفت. تیری به سمت درخت رها کرد. این تیر به درخت برخورد کرد و از آن رد شد. ![[Pasted image 20250622010109.png]] **اسپر گیل‌وار**: سپرهای گیلانی (مثل این‌که سپرهای گیلانی معروف بودند) سپس شاه دستور داد تا سپرها را بیاوردند. پس چندین نفر با سپر و خشت به او حمله کردند. زال نیز به ریدک ترکش دستور داد تا سپرش را به او بدهد. پس سپر را گرفت و به سه سپر دیگر کوبید و آن‌ها را خوار کرد. ![[Pasted image 20250622010817.png]] **نهنگ**: تمساح سپس شاه دستور داد تا یکی از بزرگان بیاید و با او روی اسب بجنگد. پس یکی از بزرگان با روی پوشیده به روبروی زال آمد. زال در ابتدا نگاه کرد که او کیست. سپس وقتی به او نزدیک شد مانند یک تمساح کمربند او را گرفت و او را به زمین کوبید. شاه و سپاه از این به شگفت آمدند. بقیه گفتند هر کس که با او بجنگد مادرش باید لباسش را لاجورد کند. از شیران هم هم‌چین چیزی نمی‌تواند زاده شود که او مانند یک تمساح است. خوشا به حال سام که چنین فرزندی دارد. سپس شاه به او آفرین گفت و همه به کاخ برگشتند. در آن‌جا شاه خلعتی از یاقوت و درهای گران‌بها به زال داد. همچنین در جواب نامه سام چنین نوشت: ای‌ نامور پهوان دلیر که در همه کارت پیروز هستی! روزگار دیگر مانند تو نمی‌تواند ببیند. مگر پسرت زال سوار که جهان او را به یادگار می‌گیرد. او رسید و خواهشش را دانستم. هر چه او را کام بود به سپردم. پس او را به شادکامی روانه کردم و باشد که او سلامت باشد. ‍`تا بیت ۱۳۲۵ بخش منوچهر`