### گفتار اندر داستان گفتار زال با بزرگان حال زال به بارگاه خودش برگشته است. چون خورشید برآمد بقیه گردان نیز او را دیدند که به گاه خود آمده است. زال به دنبال بزرگان و موبدان فرستاد که همگی پیش او جمع شوند. بعد که آمدند، شروع کرد یک نطق به آن‌ها کرد. او چنین گفت: آفرین به خداوند باد که بخت خفتگان را با آفرینش خود بیدار کرد. ما همه به بخشایش او امید داریم و از خشم او می‌ترسیم. پس ما همواره باید در ستایش او باشیم با این که این ستایش کافی نیست. این خداوند که گرداننده خورشید و ماه است روان آدمی را نیز می‌گرداند. او بهار و خزان را می‌آورد و از آن‌ها میوه‌های متنوع پدید می‌آید. از فرمان او هیچ حیوانی حتی مور نمی‌تواند بگذرد. > در اصل هدف زال در این‌جا این است که با این مقدمه‌چینی‌ها تصمیم خود برای علاقه به رودابه را عنوان کند. او ادامه داد: خداوند همه چیزها را جفت آفرید زیرا از یک فزونی (تولیدمثل) پدید نمی‌آید. تنها خداست که نیاز به جفت ندارد و او مقرر کرده همه حیوانات جفت داشته باشند. اگر جفتی در جهان نداشته باشی،‌ توانایی نیز نداری. چنین ادامه داد: مردی که بی‌مایه (بی فرزند) باشند در دین خدای جای ندارند. مخصوصاً آن‌هایی که از تخم بزرگ (بزرگ‌زاده) هستند. چه بهتر که از این پهلوان جوان (خودش را می‌گوید) فرزندی به جای بیاید؟ زیرا وقتی زمان مرگ فرا می‌رسد، فرزندش راه او را ادامه می‌دهد. هم‌چنین او تاج و تخت من را نیز می‌تواند ادامه دهد. او الان داستان خود را چنین تعریف می‌کند: حال من می‌خواهم راز و غم خود را با شما به اشتراک بگذارم. *کاخ مهراب، مهر من است*. و دلم دخت سیندخت را می‌خواهد. آیا به نظر شما پدرم با این موضوع کنار می‌آید؟ آیا منوچهرشاه پرخاش می‌کند یا من را به جرم جوانی می‌بخشد؟ نظر شما موبدان و بزرگان درمورد این موضوع چیست؟ در پاسخ، بزرگان هیچ کسی حرف نزد مانند این که انگار زهر نوشیده باشند زیرا آن‌ها می‌دانستند که مهراب از نوادگان ضحاک است. زال چو جواب نشنید،‌ گفت: می‌دانم که شما می‌خواهید من را نکوهش کنید. اما بیاید به جای این کار چاره‌جویی کنیم. اگر بتوانید در این راه کمکم کنید، جوری مقام بزرگی‌تان را به جای می‌آورم که تا حالا کسی نیاورده است. (همون «کوچیکی‌ات رو می‌کنم» خودمون 😁) بزرگان در جواب گفتند: ما بنده‌ و فرمان‌بردار توییم و نیاز به به جای آوردن جایگاه‌مان نداریم. ما با مهراب به لحاظ جایگاهی مشکل نداریم زیرا او جوان‌مرد است و شاه کابل است. مشکل ما این است که او گوهر اژدهاست. (استعاره از ضحاک) چاره در این است که تو نامه‌ای به سام بنویسی زیرا خودت بلیغ‌تر می‌توانی این کار را انجام دهی. منوچهر نیز حرف پدرت را گوش می‌کند و هم‌رای او است. ### گفتار اندر نامه نبشتن زال به نزد پدرش سام زال نامه را چنین آغاز می‌کند؛ ابتدا به خداوند بزرگ آفرین می‌فرستد که آفریننده آفرین‌هاست. سپس این ستایش خداوند را متصل به ستایش پدر خود زال می‌کند و تمجید از او می‌کند. ![[Pasted image 20250619002246.png]] **دیزه**: اسب سیاه‌رنگ **چرانندهٔ کرکس اندر نبرد**: یعنی آن پهلوان در جنگ‌ها آن‌قدر قدرمند است و آدم‌های زیادی از دست او می‌میرند که کرکس‌ها از نعش آن‌ها تغذیه می‌کنند. ![[Pasted image 20250619002627.png]] **نشاننده شاه**: کسی که شاه تخت خود را به او مدیون است. > در کل خاندان سیستانی‌ها که از سام از آن‌هاست آن‌قدری مهم و قدرتمند هستند که به اصطلاح گفته می‌شود شاه مقامش را مدیون آن‌هاست زیرا آن‌ها پهلوان (به معنای جنگاور) هستند و بازوی قدرت شاه هستند. سپس زال در نامه‌اش افزود: من در بچگی زجرهای بسیار کشیده‌ام و تو همان پدری هستی که همزمان در اورنگ و تخت پادشاهی بودی درحالی که من در کنام حیوانات بودم و خاک همواره چشمانم را پر می‌کرده است. ![[Pasted image 20250619021958.png]] **گریغ**: شکل دیگر گریز در ادامه: اما ما همیشه باید مسیری که خدا برایمان تعیین کرده را برویم و نمی‌تونیم از آن «بودن» جلوگیری کنیم. همه فرمان‌بردار خدا باید باشیم وگرنه دندان‌مان تبدیل به سندان می‌شود. > هدف زال در این‌جا منت‌گذاشتن به پدر خود است که بتواند تاثیر کلمات بعدی خود را بیشتر کند تا پدرش حرفش را قبول کند. پس زال در نهایت چنین در نامه می‌گوید: من یک راز پیش خود دارم که نمی‌توانم به بقیه بگویم. اما پدر دلیر و نراژدهای من باید این را بشنود. من شیفته دختر مهراب شده‌ام. از غم ستاره شب تار یار من شده. چنان به رنجی رسیده‌ام که بقیه جماعت به حال من گریه می‌کنند. با این حال، من فرمان تو را انجام خواهم داد. نظر تو در این باره چیست؟ تو وقتی من را از کوه بیرون می‌آوردی به من قول دادی که هیچ آرزو بر دلم نگسلی. (آرزو به دلم نذاری) ![[Pasted image 20250620141242.png]] **آذرگشسب**: این کلمه چندین معنا دارد. 1. نام آتشکده‌ای در منطقه آذربایجان 2. کنایه از سریع‌بودن پس زال این نامه را به سواری داد و برای این که مطمئن شود زود می‌رسد،‌ ۳ اسب به او داد که وقتی یکی خسته شد اسب را عوض کند و سوار بعدی شود. (اما مگه اون اسب‌های دیگه‌ هم نباید همراهش بیان؟ خودمم نفهمیدم 🤔) سام (پدر زال) در منطقه گرگساران مشغول شکار بود که فرستنده نامه رسید. از روی پارچه زیر زین اسب او فهمید که از از کاول آمده پس باید فرستنده زال باشد. پس به شتاب پیش فرستنده رفت. وقتی نامه را خواند،‌ پژمرده شد و خیره بماند. از پیام زال ناراحت شد و گفت:‌ وقتی بچه‌ای توسط یک مرغ تربیت می‌شود انتظار دیگری نمی‌توان از او داشت. وقتی از شکار به خانه رفت،‌ درمورد این موضوع شروع به فکر کرد. با خود گفت اگر به او گویم «این کار را نکن»، به پیش بقیه خام‌گفتار و پیمان‌شکن در نظر می‌آیم. اما اگر گویم «می‌توانی هر چه می‌خواهی بکنی» می‌ترسم فرزند این مرغ‌پرورده (زال) و آن دیوزاد (رودابه) چه از آب در بیاید. هر چه بیشتر فکر می‌کرد، تن او نزارتر میشد. پس تصمیم گرفت بخوابد تا شاید خداوند در خواب به او بگوید چه کاری کند. ![[Pasted image 20250620143132.png]] **خامه**: قلم **بخش**: تقدیر و قسمت وقتی که بیدار شد دستور داد تا ستاره‌شمار‌ها و طالع‌بینان بیایند. به آن‌ها گفت: از ابتدا فریدون و ضحاک در کارزار و جنگ با هم بودند. این دو شبیه آتش و آب هستند و برآمیختن آنان ستم است. شما به من بگویید طالع این کار چیست. ستاره‌شمار‌ها زمانی را خواستند. بعد آن با خنده به پیش سام آمدند و گفتند: از این دو دشمن، خویش پدید آمد. به سام مژده دادند که فرزندی از آن‌دو پدید می‌آید که: ![[Pasted image 20250620143743.png]] چون سام حرف آن‌ها را شنید، خندید و آن‌ها را سپاس گفت و به آن‌ها سیم و زر ببخشید. پس فرستاده زال را پیش خواند. به او گفت: با این که کاری که می‌خوای بکنی نارواست، ولی چون با تو پیمان بستم اجازه این کار را می‌دهم. هم‌چنین من خودم به زودی سپاهم را از سوی گرگساران حرکت خواهم داد می‌برمی‌گردم. فرستاده زودتر از سپاه سام رسید و خبر را به زال داد. زال نیز بسیار شادمان شد، خدای را سپاس گفت و به این میمنت فقیران را صدقه داد. ### گفتار اندر خبردار شدن پدر و مادر از عشق رودابه میان سپهدار (زال) و سروبن (رودابه) زنی بود که پیام آن‌ها را به هم می‌رساند. زال آن زن را خبر کرد تا خبری به او بدهد. زال خبر نیک را به زن مژده داد و گفت تا آن را به رودابه برساند. پس زن چنین کرد. رودابه از این موضوع بسیار خوشحال شد. هدایایی به خود زن به عنوان پیشکش و هدایایی برای زال فرستاد. در این میان یک *شاره* (دستار) بود که آن‌قدر به آن یاقوت و جواهرات بسته شده بود که دیگر تار و پود آن پارچه پیدا نبود. زن وقتی از حجره رودابه به ایوان رسید، یک باره سیندخت (مادر رودابه و زن مهراب) او را دید. زن از ترس رویش زرد شد. سیندخت روی به او گفت:‌ تو کیستی و از کجا می‌آیی؟ چندین بار به این‌جا آمده‌ای ولی تا حالا با من حرف نزده‌ای و از من فرار می‌کنی؟ زن گفت: من *پیرایه* (لباس) و جواهرات می‌فروشم. دختر تو رودابه از من لباس و جواهرات خواست پس من برای او یک افسر زرنگار و یک حلقه با گوهرهای شاهوار آوردم. سیندخت گفت: این‌هایی که گفتی را نشانم بده. زیرا تنها این‌شکلی دلم آرام می‌گیرد. زن گفت: من این‌ها را به او تحویل دادم. الان از من چیزهای بیشتری خواست و دارم می‌روم که آن‌ها را بیاورم. سیندخت گفت: پس *بها* (پول) این لباس‌هایی که به او فروختی را نشانم بده تا خشمم را آرام کنی. زن گفت: رودابه به من گفته بهای آن را فردا به من می‌دهد. وقتی بهایش را گرفتم به تو نیز نشان خواهم داد. اینجاست که سیندخت واقعاً به او بدگمان می‌شود و شکش نیز مضاعف می‌شود. پس وقتی سیندخت شاره گران‌بها را دست زن دید،‌ گیسوی او را گرفت به زمین کشاند و در کاخ خود برد و در را نیز بست. رودابه را فراخواند و از او چاره پرسید. ![[Pasted image 20250620151633.png]] **دو گل**: استعاره از دو گونه **نرگس خواب‌دار**: استعاره از دو چشم - این بیت استعاره از گریه کردن است. یعنی گل‌های گونه‌اش را با اشکانش شست. وقتی رودابه رسید،‌ بسیار گریه کرد. سیندخت به رودابه گفت: من به عنوان مادر چه برای تو کم گذاشتم که این کار را می‌کنی؟ اکنون رازها را به مادر خود بگو. این زن که پیش تو می‌آید کیست؟ ![[Pasted image 20250620152057.png]] **زیبا**: زیبنده این مردی که تو این چیزهای گران‌بها را برایش می‌فرستی کیست؟ ما از گنج‌های تازیان همین برایمان مانده از سود زیانش. امیدوارم به نام بد آن‌ها را به باد نداده باشی. رودابه از شرم مادر زمین و پشت پایش را دید و گفت:‌ مادرم من برای تو جانم را می‌دهم و تو هیچ‌وقت من را به بدی بزرگ نکردی. کسی که من با اون گفت و شنود می‌کنم زال است. مهر او بر دلم مانند آتش شده و من نمی‌توانم بدون او زندگی کنم. ما با هم پیمان گرفتیم که با هم ازدواج کنیم. زال نیز این موضوع را با پدرش سام گفته و از او سخن‌های بایسته شنیده. (پدرش قبول کرده) زال این موضوع را در یک نامه به من گفت. این زن که مویش را کشیدی این نامه را برای من آورد. من پاسخ من بر این نامه، جامه بود. سیندخت در ابتدا این موضوع را پسندیده دید زیرا زال را پسر یک جهان‌پهلوان می‌داند و خود زال نام و نشان روشنی دارد. اما بعد او نیز از پیوند این تو خاندان ترسید و گفت این ممکن است خاندان ما را در خطر بیاندازد. #باحال هنرها همه هست و آهو یکی // که گردد هنر پیش او اندکی سپس زن نامه‌بر را رها کرد و از او دلجویی کرد و خود در حالت التهاب طوری که *پوست بر تنش بکَفت* به استراحت رفت. --- وقتی که بعد مهراب به به درگاه آمد، سیندخت را دید که آشفته خوابیده است. از او پرسید که ای گلبرگ روی،‌ چرا پژمرده شدی؟ ![[Pasted image 20250620165505.png]] **تنگ‌صندوق**: استعاره از تابوت سیندخت گفت دارم فکر می‌کنم که این کاخ و جواهرات و اسپان‌تازی و ریدکان و باغ خسروانی که الان داریم، چیزی برایمان نمی‌ماند و روزی باید آن‌ها به دشمن‌مان بدهیم. درختی که کاشته می‌شود و با رنج به او آب داده می‌شود، الان که بزرگ و سایه‌دار و میوه‌دار شده،‌ مانند درخت تریاکی شده که خودش زهر برای صاحبش شده. #باحال برین‌ست انجام و فرجام ما // ندانم کجا باشد آرام ما مهراب به او پاسخ داد: اما این که چیز جدید نیست. *سرای سپنجی* (استعاره از دنیا) همواره همین بوده است. یکی می‌آید و یکی می‌رود. هر کس هم که خرد یافته از آن می‌ترسد. این چیزی نیست که بخاطرش ناراحت باشیم یا با خدا پیکار کنیم. سیندخت گفت:‌ اما داستان روی دیگری دارد. درختی که درموردش گفتم، همان دختر ماست. به این شکل گفتم تا شما متوجه شوی. سپس شروع به گریه کرد و ادامه داد: این را بدان که پسر سام برای دختر ما دام چیده‌ست و هوش از سر او برده است تا به ما آسیب بزند. من به او پند دادم اما تاثیری نگذاشت. وقتی مهراب این را شنید از جای جست و دست بر شمشیرش برد. تنش لرزان،‌ رخش لاژورد و لبش پر از باد سرد شد. پس گفت: هم‌اکنون رودابه تبدیل به رود خون می‌کنم (او را می‌کُشم) و از زمین بر می‌کَنم. سیندخت چون این را شنید از جای جست و از پای او آویزان شد. گفت: یک سخن از کوچک‌تر از خودت (منظور خودش) بشنو. گوش کن به حرفی که می‌زنم زیرا ممکن است آن حرف رهنمای تو باشد. اما مهراب او را پس زد و مانند یک فیل مست فریاد سر داد: وقتی از من یک دختر آمد پدید باید همون موقع او را سر برید زیرا پسر به درد من می‌خورد. او را به رسم پدرانم نکشتم و حال او چنین بلایی سر من آورده است. یک انسان جنگ‌آور پسر را بباید که در موقع کارزار در کنار او باشد. اگر سام یل و منوچهر از این وصلت خبردار شوند به کاول حمله می‌کنند و دیگر چیزی از ما باقی نمی‌ماند و به جای خورشید دود خواهیم داشت. سیندخت گفت: یک لحظه زبان به خیره مگردان (یه لحظه دندون رو جیگر بذار) سام سوار قبل از تو این موضوع را می‌داند و با این قضیه موافقت کرده. مهراب جواب داد:‌ این قضیه ممکن نیست. مگر می‌شود که باد از خاک فرمان برد؟ زال نمی‌تواند که سام یا منوچهر را راضی کند. از اهواز تا قندهار هر کسی دلش می‌خواد که زال دامادش شود. من هم اگر بدانم که به کشورم آسیبی نمی‌رسد چرا این موضوع را نخواهم؟ سیندخت گفت: من هم از اول همین نگرانی تو را دارم. اکنون تو حرف من را می‌فهمی. البته یک عقبه تاریخی این موضوع دارد. فریدونی که خود با تازی‌ها (ضحاک) جنگ داشت رفت و برای پسرانش از سرو یمن که خود تازی بود وصلت کرد. این موضوع می‌تواند دوباره تکرار شود. مهراب از سیندخت خواست که رودابه را به پیش او بیاورد. سیندخت از این موضوع هراسان شد و گفت از تو پیمان می‌خواهم که او را تندرست به من بازگردانی. پر مهراب قبول کرد که با بدخویی نکند. چون سیندخت این را شنید سر فرو آورد. پس با خنده پیش دختر آمد و به او گفت: پدرت اکنون آرام شده. پیرایه کن (لباس زیبا بپوش) و به پیش پدرت برو. پیش او التماس و زاری کن تا او راضی شود. رودابه جواب داد: پیرایه و زاری چرا باید کنم؟ من عاشق پور سام هستم و این را هم پنهان نخواهم کرد. پس مانند بهشتی و بسان خورشید شرق پیش پدرش می‌رود. ![[Pasted image 20250620190349.png]] **دشت قحطان**: در شاهنامه استعاره از صحرای اعراب است. **مغ** (با فتحه یا ضمه): موبد ایرانی مهراب چو او را دید خیره بماند. پس گفت: این کم خرد، چه موقع تو دیدی که پری با اهریمنی که نه تاج و نه انگشتری دارد جفت شود؟ اگر حتی یک سگ از تازی‌ها بخواهد موبد ایرانی شود، او را می‌کشند. (استعاره از دشمنی زیاد) رودابه جوابی به پدر نداد و دژم فروخوابانید. پس پدر دختر را مرخص کرد و هر دو به اتاق خودشان برگشتند و به خداوند پناه بردند. ### گفتار اندر آگاهی یافتن منوچهر از پیوند زال و رودابه آوازه عشق زال و رودابه به منوچهر شاه جهان نیز رسید. او تصمیم گرفت که با بخردان در این باره سخت بگوید. پس او گفت: از این می‌ترسم که مملکتی که برای گرفتن او فریدون چنین تلاش کرد تا از دست ضحاک بگیرد و من چنین تلاش کردم تا از دست او دور بگذارم، با این وصلت به دست نوادگان ضحاک بیوفتد. چنین ادامه داد: وقتی که آن دو ازدواج کردند و بچه‌دار شدند، اگر آن فرزند سمت مادرش رفت، کشور ما به خیره از بین خواهد رفت. زیرا تریاک با زهر همتا می‌شود. بخردان و موبدان نیز با او موافقت کردند و به او گفتند هر کاری که به نظر تو خردمندانه است آن را انجام بده. پس منوچهر دستور داد که نوذر فرزندش به پیش سام برود و از او بخواهد تا به پیش شاه برود و با او دیدار کند. نوذر به پیش سام می‌رسد. پیام را به او می‌رساند و سام قبول می‌کند. پس خوان پهن می‌کنند و شب را به یاد منوچهر می‌نوشند. فردا آن روز هر دو به سمت منوچهر حرکت می‌کنند. ![[Pasted image 20250620192659.png]] **تبیره**: نوعی طبل بزرگ جنگی ![[Pasted image 20250620192824.png]] **خشت**: نوعی نیزه کوچک؛ یک نوع سلاح در کاخ منوچهر نیز آذین می‌بنند و شاه زوبین مخصوص خود را می‌پوشد و سپاه را آماده برای استقبال سام می‌کنند. چون سام رسید زمین را بوسید و به سمت شاه رفت. شاه نیز از جای برخاست و سام را در کنار خود نشاند و از احوال او و پیکار او در گرگساران جویا شد. سام در ابتدا از شاه تعریف کرد و گفت من به آن شهری که درونش دیوان نر هستند رفتم. سپاهی در آن‌جا وجود داشت که **سگسار** خوانده می‌شود و مانند پلنگان جنگی هستند. آن‌ها از اسپان تازی سریع‌تر و از گردان ایران دلاورتر هستند. (معنی استعاری) وقتی که نام من را شنیدند از آواز مغزشان تهی شد و نعره‌زنان سوی شهر رفتند و همه را جمع کردند و آوردند. از جنب‌جنبان شد از این لشگرها به طوری که تا حالا ندیده بودم. سپهدار آن‌ها **کاکوی** نبیره سلم بود. از سمت مادر نیز به ضحاک می‌رسد. سپاهش مثل مور و ملخ بود به طوری که زمین دشت و کوه دیگر پیدا نبود. وقتی که آن لشگر پیدا شد، رخ سپاهیان ما از ترس زرد شد. من *گرز [^1]یک‌زخم* را برداشتم و جلو رفتم و از پشت زین خروشی کردم که آسیا بر ایشان زمین شد. دل سپاهم نیز به جای آمد و به سمت رزم روانه شدند. وقتی که کاکوی نعره من را شنید، مانند یک پیل ژیان با موی بلند پیش آمد و نزدیک من شد. می‌خواست با کمندش من را از اسب به زمین بزند اما من از راه گزند خمیدم (فرار کردم) ![[Pasted image 20250620194750.png]] **عقاب**: مجاز از اسب پس کمان کیانی را در دست گرفتم یک تیر خدنگ با کمان (سر تیر) پولادین برداشتم. با اسبم به دورش مانند آتش فرو ریختم. خواستم که تیری به سندان سرش بزنم تا مغز با مغفر کلاهش دوخته شود. اما تیر به دستش خورد و فرار کرد گویی از کوه برای جانش کمک می‌خواست. او فرار می‌کرد و من دنبالش بودم تا او را به چنگ بیاورم. وقتی که نزدیکش شدم با دستم کمر او را گرفتم و او را از زین مانند شیر به پایین انداختم. و کارش را تمام کردم. وقتی که او کشته شد، لشگرش نیز به کوه و بیابان پراکنده شد. سواره و پیاده‌اش ۱۲ هزار نفر و با جمع شهریانش ۳۰۰ هزار نفر بودند. ![[Pasted image 20250620200325.png]] **بگماز**: شراب چو شاه این داستان را شنید دستور داد تا به شادمانه آن مجلسی فراهم کنند و آن شب جشنی بر پا کنند. فردا آن روز سام به پیش شاه منوچهر رفت و منوچهر به او چنین گفت: به سمت هندوستان برو و کاخ مهراب در کاول را بسوزان زیرا او نیز از نوادگان ضحاک است و نباید تخمه اژدها پرورانده شود. سرش را از تنش جدا کن و زمین را از خون ضحاک بشوی. سام پاسخ داد که چنان که گفتی می‌کنم. پس تخت او را ببوسید و به سمت سپاهش روانه شد. ‍`تا بیت ۹۲۷ قسمت منوچهر` [^1]: داستان این گرز یک‌زخم در قسمت ۱۱ گفته می‌شود.