### ادامه داستان سام و زال
پدر و پسر (سام و زال) به سمت زابلستان راهی شدند. آنها به **نیمروز** رسیدند. خبر که به آنجا رسید، سیستان را همچون بهشت برای آنها بیاراستند و به مشک و زعفران آذین کردند. میان بزرگان و کوچکان از این خبر شادمانی بود.
> در شاهنامه زابل و سیستان مانند بخش معاصر آن نیست و بسیار بزرگتر از آن هستند.
> **سیستان (شاهنامه)**: تکه شمالی استان سیستان و بلوچستان امروزی + استان نیمروز افغانستان (*غرب زابلستان*)
> **زابلسان (شاهنامه)**: *شرق سیستان* (شاهنامه) که منطقهای در افغانستان به نام زابل است.
- نیمروز علاوه بر ان در شاهنامه به معنی جهت جغرافیایی جنوب نیز است.
بزرگان به پیش سام میرفتند و بر جوانش بر او فرخنده میگفتند و آفرین میخواندند. سام نیز در این مهمانی هدایایی بخشایش میکرد. سام همچنین داستان فرزند خود را برای بزرگان تعریف کرد و توضیح داد که این هدایایی نوعی *زینهار* از طرف خداوند است.
همچنین او زال را به دست آنها به امانت گذاشت زیرا میبایست به همراه شاه به جنگ **گرگساران** و مازندران برود و لشگر بکشد. سپس سام رو به زال میگوید: خان و مان تو اینجا هستند و دل دوستانت و دل من به تو شاد میشود.
> در شاهنامه **مازندران** قلمرو دیوان است، از قلمرو عادی دور بوده و جایی خطرناک است. مازندران شاهنامه ربطی به مازندران امروزی (یا همان طبرستان) ندارد. در قرن ۶ یا ۷ نام مازندران به منطقه طبرستان داده میشود. (فردوسی در قرن ۴ زیست میکرده)
> مازندران (شاهنامه) منطقهایست در **شمال شبهقاره هند**. جایی مابین شرق افغانستان امروزی و شمال پاکستان امروزی.
![[Pasted image 20250518044122.png]]
**پروردگار**: خانواده، استعاره از همراه
اما زال جواب میدهد: این چه بخت و اقبالیست که ابتدا از خانواده دور و پیش سیمرغ بودم. اکنون نیز تو من را رها میکنی. از گل فقط خارش به ما رسیده (همون ما خار داریم 🤣)
#باحال ز گل بهرهٔ من بجز خار نیست // بدین با جهاندار پیگار نیست
سام در پاسخ گفت: اگر گلایه کنی حق داری. اما طالعبینها هم سپاه و هم کلاه (استعاره از تاج پادشاهی) را برای تو در اینجا (زابلستان) دیدهاند و ما نمیتوانیم حکم پروردگار را تغییر دهیم. تو نیز در اینجا میان سواران و دانشمندان هر دانشی را بشنو و بیاموز.
این را گفت و آوای کوس بلند شد. زمین و آسمان خروشیدند و سام با لشگرش به سوی جنگ رفت. زال تا دو منزل او را بدرقه کرد. سپس سام فرزندش را در آغوش گرفت و زال برگشت.
بعد از آن زال از هر کشوری موبدی را خواست و از همه آنها یاد گرفت. چنان زال پر شد از آموختن که انگار ستارهایست در حال افروختن. در رای و دانش به جایی رسید که جهان تا حالا ندیده است.
`تا بیت ۲۶۵ بخش منوچهر`
### داستان عاشق شدن زال
زال روی رای کرد که از جای خود با ویژهگردانش بیرون برود. او به سوی هندوان رفت و به جایی نزدیک **کاول** (کابل امروزی) رسید. این منطقه شاهی به نام **مهراب** داشت. او وقتی دید که پسر سام به پیشش آمده، با دینار و یاقوت به بدرقه زال رفت.
برای زال سفرهای گشاده پهن کردند و می آوردند و از او پذیرایی کردند. زال وقتی به مهراب نگاه کرد، از او خوشش آمد. وقتی مهراب از خوان برخاست، زال به برز و یالش نگاه کرد و به یکی از همراهانش گفت: زیبندهتر از این کسی کمربند نبسته است.
![[Pasted image 20250519015245.png]]
**گلنار**: گل انار، گلی سفید و استعاره از سفیدی
**ناردان**: دانه انار، استعاره از سرخی
**رسته دو نار**: دو انار روییده، استعاره از سینهها
همراه او به وی گفت که اتفاقاً او یک دختر بسیار زیبا دارد که صورتش مانند گلنار و لبش مانند ناردان است. (توصیفاتش بسیار زیباست. باید خودتون بخونین 💛) پس زال خواب و خوراک از دست میدهد و عاشق دختر مهراب میشود.
#باحال ز سر تا به پایش بکردار عاج // به رخ چون بهشت و به بالای ساج
مهراب به دوستی به خانه زال رفت و خواست تا او را ببیند. زال به او گفت: چه تقاضایی از من داری؟ هر چه از من میخواهی بخواه.
مهراب پاسخ داد: من تقاضای سختی از تو ندارم. آن هم که تو به خانه ما بیایی و مهمان شوی.
زال اما قبول نکرد و گفت: خانه تو من را جایی نیست و پدرم سام از این موضوع خوشش نمیآید که ما مست شویم و به خانه بتپرستان رویم. اما جز این هر چه بخواهی اجابت میکنم.
> به نظر میرسد مهراب با این که خود مردی نیکو به نظر میرسد اما از نوادگان ضحاک است و با خاندان منوچهر که از فریدون هستند مشکل دارند. به این خاطر است که زال آنجا را *بت پرستان* مینامد.
مهراب در عمل کاری نکرد اما زال را در دل ناپاکدین خواند و از آنجا خارج شد. زال بسیار از مهراب خوشش آمده بود اما بخاطر مصحلتاندیشی خاندانش نمیتوانست این را عنوان کند. بزرگان و اطرافیان زال تا آنجا او را بخاطر تربیتش در کودکی جدی نمیگرفتند و دیوانه میپنداشتند. اما بعد از این حکم مصحلتاندیشانه و بزرگانه او، نظرشان عوض شد و او را ستودند.
![[Pasted image 20250519021408.png]]
**رعنا** و **کانا**: نادان، احمق
اما دل زال یکباره دیوانه شد و عشق آن دختر وجودش را فرا گرفت طوری که خرد از او دور شد و عشق بر او فرزانه شد.
### داستان عاشق شدن رودابه
یک روز صبح مهراب به بارگاه و شبستان خویش میرود و در بوستان خود دو زن زیبا که مانند خورشید هستند را میبیند: **سیندخت** همسرش و **رودابه** دخترش. او از زیبایی رودابه خود به شگفتی آمد پس خدا را شکر کرد و او را به دیبا و گوهر آراست.
در اینجا سیندخت از شوهرش پرسید: چرا اینقدر زود آمدی؟ این زال چه جور آدمیست؟ اصلاً آیا از نامداران است؟ آیا مردم همراه او هستند؟
مهراب در پاسخ به زیبایی چنان از زال تعریف کرد:
![[Pasted image 20250519022109.png]]
رودابه چون نزدیک آنها بود، این گفتوگو را شنید. او برافروخت و رویش سرخ شد. پس دلش پر از آتش از مهر زال شد. او را عاشق زال شد و آرزو جای خرد او را نیز گرفت.
![[Pasted image 20250519023150.png]]
**پرو**: پروین. به معنی مانند ستاره
**قنوج**: شهری در هند
**رای**: راج، حاکمان هند
رودابه پنج تا کنیز تُرک داشت. او آنها را جمع کرد و راز دل خود را با آنها به اشتراک گذاشت و چارهخواهی کرد. آنها از این سخن بسیار به شگفت آمدند و ناراحت شدند. به رودابه گفتند: تو سرافزارترین دختر جهان هستی. از هندوستان تا چین عاشق تو هستند. شاهان هند نقاشی تو را به سمت غرب میفرستند!
![[Pasted image 20250519023340.png]]
**بسّد**: مرجان. استعاره از لبان سرخ
![[Pasted image 20250519023506.png]]
> در فارسی قدیم آسمان به چندین بخش تقسیم میشود. چرخ چهارم به معنی آسمان چهارم است که در آن خورشید وجود دارد. در اینجا **خود** استعاره از خورشید است. مصرع به این معنیست که خود خورشید میآید و شوهر تو میشود.
کنیزها ادامه دادند: آیا تو شرم نمیکنی که عاشق چنین آدمی میشوی که پدرش را خوار کرده؟ او پرورده مرغ است و میان مردم نشان شده. کسی تا حالا از مادر پیر زاییده نشده مانند او.
رودابه چون سخن آنها را شنید مانند آتش دلش بردمید. به خشم آمد و به کنیزهایش عتاب کرد: گفتار خامتان ارزش شنیدن ندارد. من نه قیصر و نه چین و نه تاجداران ایران را نمیخواهم. به بالای من (استعاره از شوهر من) زال باید باشد.
![[Pasted image 20250519025414.png]]
**معصفر**: چیزی که زرد باشد.
کنیزان چو حرف او را شنیدند از عشق او آگاه شدند. پس گفتند ما در هر حالت بنده و فرمانبر توییم. صد هزار بار فدای تو میشویم. حتی اگر لازم باشد جادو میآموزیم و با مرغ و آهو میپریم و او (زال) را نزد تو میآوریم. پس رودابه شاد شد و خندید.
### داستان چارهسازی کنیزان رودابه
این پنج کنیز به چارهجویی مشغول شدند. آنها خود را به دیبای رومی بیاراستند و زلف خود را بر گل پیراستند. ماه فروردین بود. پس هر پنجتا به رودبار (کناره رود)، جایی گه لشکرگاه زال بود رفتند. آنها شروع به چیدن گلهای نورسیده آنجا کردند.
![[Pasted image 20250519030136.png]]
**خشنسار**: نوعی مرغابی
زال چو آنها را دید از همراهانش پرسید که این گلپرستان کیاند؟ پس جواب گرفت که از کاخ مهراب آمدهاند و میخواهند گلهارا برای رودابه ببرند. پس زال از خدمتکار تُرکش یک کمان خواست و به پیش کنیزان رفت.
![[Pasted image 20250519030234.png]]
![[Pasted image 20250519030413.png]]
**ریدک**: غلام جوان
**وشّی**: سرخ
زال برای خودنمایی چند تیر پرتاب کرد و چندین پرنده را در هوا و زمین شکار کرد. پس به غلام ترک خود گفت تا برود و آن شکارها را بیاورد. کنیزان رودابه از غلام میپرسند که این شکارچی کیست؟
غلام جواب میدهد که او زال قدرتمند، پسر سام است که شاهان به او دستان میگویند و فلک از او سواری بهتر نمیبیند.
کنیزان اما به او خندیدند و گفتند: در سرای مهراب دختری زیبا است که از شاه تو برتر است و زیبایی رودابه را چنین توصیف کردند:
![[Pasted image 20250519030859.png]]
**دهانش به تنگی دل مستمند**: دهانش مانند دل یک فقیر، تنگ است. استعاره از کوچک بودن لب و دهان.
پس باید این دو را با هم آشنا کنیم. چون این غلام این را میشنود و برمیگردد، خندان است. پس زال سبب را میپرسد. او آنچه شنیده را جواب میدهد. زال میگوید به آنها بگو که یکلحظه نروند. او دینار و گوهر به آنها داد و گفت: این گنجها را پنهانی به همراه پیام من به رودابه برسانید.
![[Pasted image 20250519032003.png]]
**سندروس**: سمغ درخت سندروس که رنگ زردی دارد. در شاهنامه استعاره از *پریدن رنگ* است.
او پیش کنیزان رفت. کنیزان خوشحال شدند که نقشهشان جلو میرفت و به زال گفتند که پیام خود را به آنها بگوید. زال قبل از گفتن آنها را تهدید کرد که اگر راست بگویید آبرو دارید اما اگر دروغی در کارتان باشد، شما را زیر سم فیلها میاندازم
کنیزان گفتند که ما نمیتوانیم در روبروی زال پسر سام جهانپهلوان دروغی بگوییم زیرا تو دروغ ما را پیدا خواهی کرد. و دوباره شروع به توصیف زیبایی رودابه پرداختند تا آتش عشق زال را شعلهورتر کنند. پس زال از آنها پرسید: چاره چیست؟ چگونه من میتوانم روی رودابه را ببینم؟
آنها گفتند: نگران نباش. ما میرویم و توصیف تو را پیش او میکنیم و او را خام میکنیم تا عاشق تو شود. تو نیز یک کمند با خودت بیار و پنهانی کمند را بر کنگره اتاق او بنداز و از پنجره به داخل بیا تا لب تو آن لب شیرین را لمس کند.
سپس آنها از رودبار رفتند و زال شادمان گشت.
### داستان دیدار زال و و رودابه
وقتی که کنیزان به کاخ برگشتند، نگهبان در به آنها گیر میدهد که چرا دیروقت از کاخ بیرون رفته بودید؟
آنها پاسخ دادند: بهار شده است و ما رفتیم تا گل بچینیم.
نگهبان جواب میدهد: اما امروز فرق دارد زیرا لشگر زال همین نزدیکیست. اگر کاولخدای (مهراب) این موضوع را بفهمد برایتان بد میشود.
#باحال دو چشمش چو دو نرگس قیرگون // لبانش چو بسّد، رخانش چو خون
کنیزان به هر حال از دربان رد شدند و به پیش رودابه رفتند. رودابه از آنها خواست تا سام را توصیف کنند. آنها نیز مفصل از زیبایی و خوبی و منش زال گفتند. رودابه با کنایه و با خنده به آنها گفت: چه شد؟ مگر او مرغپرورده و پیر نبود؟ چهطور با یک دیدار نظرتان چنین عوض شد؟
آنها جواب دادند اکنون او به دیدار تو میآید. پس باید تو را برای مهمان آماده کنیم. پس چهره و بر و روی او را آراستند و اتاق او را به بنفشه گل و نرگس و ارغوان آذین کردند. طوری شد که انگار خود خورشید دارد به پیش او میرود. (get it؟)
کنیزان در اتاق رودابه را بستند و کلیدش را گم و گور کردند. سپس به زال پیام دادند که اکنون وقت دیدار است. پس زال به پیش اتاق رودابه آمد. رودابه از دور وقتی او را دید، گفت: شاد آمدی ای جوانمرد. درود بر خداوند بر تو باد. تو حقیقتاً چنان هستی که از تو یاد میکردند.
زال در جواب گفت: درود تو از من است، آفرینت از پروردگار. من از خدا بسیار زیاد خواستم که تو را ببینم و اکنون این محقق شده است. یک چاره برای دیدار بجوی زیرا تو در باره هستی و من در کوی هستم.
![[Pasted image 20250519034810.png]]
**شَعر**: موی
رودابه چون شنید، موهای زیبای خود که مانند مارهای تودرتو بودند را باز کرد و از پنجره آویزان کرد. به زال گفت که مانند شیر به موهایم چنگ بینداز و بالا بیا؛ زیرا این گیسو از آن تو است. (خدایی قشنگه! 😘)
زال اما پاسخ داد: من باید خیره و دیوانه باشم که دست به جانم بزنم. این به مانند است که تیر به دل خود بزنم.
پس کمند را برداشت و پرتاب کرد به کنگره پنجره و بالا آمد.
وقتی به بالا رسید رودابه او را به آغوش کشید. زال وقتی اتاق رودابه را دید از جلال و زیبایی آنجا به وجد آمد. رخ هر دو مانند لاله در سمن بود. پس به بوس و کنار مشغول شدند!
#باحال گرفت آن زمان دست دستان به دست // برفتند هر دو بکردار مست
![[Pasted image 20250519035645.png]]
> مصرع دوم این بیت به این معناست که «مانند شیری که گور را شکار نکرد» و استعاره از این است که میان زال و رودابه بیشتر از بوس و کنار اتفاق نیوفتاد.
زال به رودابه گفت: اگر منوچهر از این داستان باخبر بشوند خوشحال نخواهد شد و پدرم نیز خشمگین خواهد شد. اما من با خدای خودم عهد بستم که کسی جز تو را به همسری خودم نگیرم و همیشه با تو باشم.
و رودابه جواب داد: من نیز با خدای خود عهد کردم که کسی جز زال زر نباید پادشاه من باشد.
![[Pasted image 20250519040408.png]]
> موقع رفتن، جوری زال او را در آغوش گرفت که انگار تن خودش تار و تن او پود بود.
کل شب آنها پیش هم بودند تا این که سپیده بر آمد و وقت رفتن شد. آنها همدیگر را در آغوش گرفتند. هر دو با حالت گریه از خورشید تقاضا کردند که کمی دیرتر طلوع کند تا بیشتر بتوانند پیش هم باشند.
درنهایت زال دوباره کمند خود را پرتاب میکند و از طریق آن از اتاق رودابه بیرون میرود و رفت.
`تا بیت ۵۵۵ بخش منوچهر`