#### گفتار اندر رفتن فریدون به جنگ ضحاک
فریدون از مادر خود خداحافظی کرد و به او گفت که اکنون من قصد جنگ با ضحاک را دارم. تو نیز میتوانی برای من پیش خداوند دعا کنی. پس فرانک چنین کرد.
فریدون نیز دو برادر داشت که هردو از وی بزرگتر بودند: کتایون، بَرمایه (بَرمایون). هر سه به طرف ضحاک میخواهند حرکت کنند.
> با این که کتایون نام مونث است، در این جا اسم به نوع متفاوتی است و برای مذکر به کار میرود. اما در جای دیگری از شاهنامه (داستان گرشاسپ) شخص دیگری که نام کتایون دارد، مونث است.
فریدون به برادرانش گفت که آهنگری چیرهدست پیدا کنید که گرزی بتواند بسازد. پس برادران چنین کردند. فریدون یک نقاشی از این گرز کشید و به آهنگر داد و آهنگر یک گرز دارای سری با شمایل گاومیش ساخت. فریدون گفت که با همین گرز داد و عدل را به کشور برمیگردانیم.
فریدون و برادرانش به سمت ضحاک حرکت میکنند. در میانه به جایی میرسند که *یزدان پرستان* هستند. از آنها یک فرد نیکخواه به سمت فریدون میآید. او به صورت نهانی به فریدون افسون و جادو یاد میدهد. فریدون به خود میگوید که این افسون از سمت خداوند است و چیز ناپاکی نیست.
پس از آن فریدون و سپاهیانش شام میخورد و آنجا میخوابند.
برادران فریدون از این موضوع حسادت کردند. پس آنها طمع کشتن فریدون کردند. وقتی او خواب بود، آنها سنگی از بالای کوه به حرکت دراورند تا او را بکشند. ولی به دستور ایزد فریدون بیدار شد و با کمک همان جادو توانست آن سنگ را در راه از حرکت نگه دارد.
فریدون این موضوع را بعد به روی برادرانش نیاورد.
اکنون فریدون و برادرانش به اروندرود رسیدند و میخواند از آن عبور کنند.
>فردوسی عنوان میکند که اروندرود در زبان تازی همان دجله است.
فریدون به زورقدار رود گفت که آنها را از آنجا عبور بدهد اما وی قبول نکرد و گفت که شاه (ضحاک) به من دستور داده بدون مجوز، پشهای را از این رود عبور ندهم.
فریدون از این موضوع خشمگین شد و تصمیم گرفت با اسبش (**گلرنگ**) از رودخانه عبور کند. پس چنین کرد و یارانش نیز چنین کردند. سپس به سمت بیتالمقدس (یا کنگ دِز هوخْت) پایتخت ضحاک رفتند.
آنها به یک قصر بسیار بزرگ و مجلل در دل بیابان میرسند و همگی تعجب میکنند. فریدون میگوید کسی که توانسته در چنین جایی چنین قصری بسازد پس یک راز و قدرت عجیب دارد. پس ما باید در کشتن او شتاب کنیم تا او را غافلگیر کنیم.
فریدون نام خداوند را بلند خواند و طلسمی که از قصر ضحاک محافظت میکرد شکسته شد و فریدون توانست وارد قلعه شود. فریدون با گرزش بر سر سرداران ضحاک میکوبد و آنها را از بین میبرد و اینگونه تخت ضحاک را تصاحب میکند و پیروز میشود.
> فردوسی در این قسمت با اینکه انتظار میرفت از نبردی عظیم و طولانی بین فریدون و ضحاک سخن نمیگوید و فریدون به راحتی میتواند ضحاک را شکست دهد. اما داستان ضحاک در اینجا به پایان نمیرسد. در حقیقت فردوسی این نبرد را به تعویق میاندازد.
![[Pasted image 20250408022815.png]]
**نرگس**: استعاره از چشمان درشت
**گل سرخ**: استعاره از گونه سرخ
فریدون دستور داد تا خواهران جمشید را بیاورند و بشویند تا ناپاکیهای آنها از بین برود زیرا آنها تا اکنون بت میپرستیدند. زنان ضحاک که هنوز نمیدانست فریدون کیست، از او پرسیدند تو کیستی؟ چهگونه چنین دل و جرئتی داری که میتوانی به این جا بیایی؟ ما در این دوره بسیار زجر کشیدیم و در دست این *اهرمنکیش نر اژدها* اسیر بودیم.
فریدون گفت که پسر آبتینم که ضحاک کشت و کسی که گاو برمایه شیر داد و ضحاک او را نیز کشت. اکنون از کین آنها به اینجا آمدم تا با گرز گاوسر ضحاک را هلاک کنم. ارنواز او را شناخت و خوشحال شد. پس گفت: آیا تو فریدون هستی؟ آیا تو کسی هستی که قرار است ما را از این مهلکه نجات دهد؟
![[Pasted image 20250408023851.png]]
**سر به گاز آمدن**: سر به تیغ آمدن، استعاره از کشته شدن.
فریدون پس از آنها پرسید که جای ضحاک کجاست؟ پس خواهران چنین پاسخ میدهند:
به خاطر پیشگویی که کرده بودند، ضحاک به هندوستان رفته تا آنجا را نیز جادوستان کند. ضحاک در آنجا برای نابود کردن این طلسم، هر چه که میتوان کشت را دارد میکشد و در خون آنها، حمام میکند.
همچنین دو مار شانههایش آزار و اذیتشان از توانش بیشتر شده پس او دائما در حال حرکت است.
> در اینجا فریدون تصمیم میگیرد تا به سمت ضحاک نرود و پادشاهی خود را تثبیت کند. دلیل این موضوع را فردوسی عنوان نمیکند ولی یک دلیل این میتواند باید که او میدانست ضحاک به اینجا باز خواهد گشت.
---
ملازم قصر کسی به نام **کندرو** (کسی که کندروی برای بیداد میکند) به پیش میآید و میبیند شاه جدیدی بر تخت نشسته است. شاه نیز به او میگوید که یک مجلس برپا کن و خوان پهن کن و کسانی که میتوانند در دانش به من کمک کنند را جمع کن. پس کندرو چنین کرد.
کندرو وقتی شب شد از آنجا فرار کرد و به پیش ضحاک رفت. تمام ماجرا را برای او تعریف کرد که سه برادر آمدند و جای تو را گرفتند و نیرنگ تو را پست کردند و فرماندهان تو را کشتند.
ضحاک به طرز ناباوری میگوید مهمان هستند و بگذار مهمانها خوش باشند.
کندرو پاسخ داد اگر تو کسی را که با گرز به جای تو میآید و افراد تو را میکشد مهمان میشناسی، بشناس!
ضحاک باز پاسخ دهد که اتفاقاً مهمان گستاخ خوشیمنتر هم هست.
> در اینجا چنین پاسخهای ضحاک استعاره از جنون عجیب وی که با ترس درامیخته شده است.
در اینجا کندرو روی نقطه حساس ضحاک دست میگذارد و بحث را ناموسی میکند. 🤣
پس میگوید: آن مهمانان تو که با زنان زیبارویت، آن خواهران جمشید جم هستند. دستی به دست شهرناز و دیگری به ارنواز دارد. آنان که همواره هواخواه تو بودند.
ضحاک در اینجا میخروشد و به کندرو حرفهای زشت میزند و او را از پیشکاری خویش اخراج میکند.
کندرو به وی میگوید که تو اصلاً دیگر قصری نداری که بتوانی من را از آن اخراج کنی. تاج تو مثل خمیر از سرت بیرون کشیده شده. به جای این کار برو و قصرت را نجات بده و دوباره پادشاه شو.
---
پس اینجا دیگر ضحاک سپاه بزرگ خود را اکثراً دیوان و موجودات اهرمنی هستند را به سمت فریدون حرکت میدهد. آنها برای غافلگیر کردن فریدون از بیراهه به سمتشان میروند
فریدون که از این حمله خبردار میشود سپاه خود را جمع میکند. در این میان همهٔ مردم شهر نیز با او همراه میشوند زیرا دیگر بازآمدن ضحاک را نمیخواهند.
> در اینجا محرکه اصلی ضحاک رشک و غیرت است و با این که سالها برای مقابله با طالعبینی شومش جنگیده، انگار الآن آن را فراموش کرده است.
![[Pasted image 20250408032035.png]]
**شستباز**: نوعی کمند (Lasso) بلند.
ضحاک این جا میدان جنگ را رها میکند و جوری که بقیه او را نشناسند خود را به قصر میرساند و یک کمند در دست دارد. میبیند که زنان او در کنار فریدون هستند. در اینجا ضحاک به سمت زنان میرود تا آنها را بکشد.
در این زمان فریدون آگاه میشود و با گرز به کلاهخود ضحاک میکوبد. اما سروش میآید و به وی میگوید: دست نگه دار. وقت مرگ او هنوز نرسیده است. به جایش او را اسیر کن و او را جایی ببر که میانه دو کوه برسی.
![[Pasted image 20250408032718.png]]
**ورزش**: ورزیدن، کار ورزیدن، شغل
در اینجا فریدون به مردم عادی که خودجوش به کمک وی جنگیده بودند گفت: که کار شما چیز دیگری است و هر کس باید کار خود را انجام دهد زیرا اگر این نباشد همه جا آشوب برپا میشود. پس اکنون که دیگر خطری نیست به ورزش خود بازگردید. پس مردم چنین کردند.
![[Pasted image 20250408033249.png]]
**خواسته**: گنج و دارایی. در شاهنامه خواسته اصلاً به معنای درخواست نیست.
فریدون نیز با بزرگان شهر صحبت کرد. از آنها تشکر کرد و به گنجهایی به آنها داد. همچنین به آنها گفت که او مقدر شده که شاه عادلی باشد و طالع آنان از این به بعد روشن خواهد بود. سپس آن شهر و پایتخت ضحاک را ترک میکند.
> فریدون پایتخت خود را در شهر دیگری برپا میکند.
![[Pasted image 20250408033559.png]]
**هَیون**: حیوان چارپای بزرگ. میتواند شتر یا نوعی اسب بارکش بزرگ باشد.
فریدون و اطرافیانش ضحاک را به پشت هیون به سمت آن کوه میبرند. ابتدا به منطقه شیرخوان رسیدند. در آنجا خواست دوباره ضحاک را بکشد که دوباره سروش آمد و گفت: ضحاک را نباید اینجا بکشی و باید تا کوه دماوند ببری. همچنین کسی را همراه خود نبر تا مانع راهت نشود. پس فریدون چنین کرد.
![[Pasted image 20250408034008.png]]
**مسمار**: میخ
پس فریدون با استفاده از میخهای بزرگ او را به کوه بست و همانجا زنجیر کرد تا تا ابد همان جا بماند. و بدین صورت داستان ضحاک به پایان میرسد.
#باحال :
![[Pasted image 20250408034252.png]]
> در اینجا فردوسی در پایان این داستان به رسم بقیه دیدگاه خود را عنوان میکند. او میگوید که فریدون از بخاطر داد و دهشش تبدیل به فریدون شد. تو هم اگر داد و بخشش داشته باشی تبدیل به فریدون میشوی.
#باحال: جهانا چه بدمهر و بدگوهری // که خود پرورانی و خود بشکری (شکار میکنی)
![[Pasted image 20250408034805.png]]
> جهانِ جهان یک ترکیب وصفی است. جهان اول به معنی دنیا و جهان دوم به معنی جهنده بودن و تغییرپذیر بودن است. (خدایی باحاله. 😊)